دفتر خاطرات

ساخت وبلاگ
  امروز شنبه 21 اسفند 1395 نهار امروز شوید پلو با ماهیچه خواهدبود و از صبح مشغولش شدم ... یه کوچولو خونه تکونی شروع کردیم یه کوچولو... نیما و بابا ب رفتن و خرت و پرتای کتابخونه رو خریدن ...سفارش دادن البته تا برش بزنن و لمینیت کنن و غروب برن بگیرن... دیروز پیاده روی نکردم امروز هم نشد... عصر خوابدیم و بیدار شدم خواستم به نیما بگم می رم پیاده روی که گفت بیرون بارون شدید میاد... بی خیال شدم و موندم خونه... بابا ب اومد با کلی ابزار برای ساخت... بعدم نیما اومد با چوبها... و مشغول شدن و طبقه بالاش رو ساختن... نزدیک 9 شد تموم شد و بقیه اش موند برای فردا... بابا ب رفت و منم جمع و جور کردم... امروز یک دفتر خاطرات...ادامه مطلب
ما را در سایت دفتر خاطرات دنبال می کنید

برچسب : هشتاد,کتابی,هنوز,نامی,ندارد, نویسنده : we52696raponzelpo بازدید : 7 تاريخ : پنجشنبه 2 شهريور 1396 ساعت: 2:25

امروز پنجشنبه 26 اسفند 1395 صبح نیما رفت که جواب سونوگرافی رو به دکتر نشون بده و بعدش هم برگشت و دکتر گفته بوده خیلی خوبه 20 فروردین بریم برای معاینه...نیما برگشت و برای صبحونه حلیم خریده بود و خوردیم و بعدش هم رفتیم برای خرید دوربین... بازار چهارسوکه افتضاح بود از گرون فروشی و بعدش رفتیم سرای بزرگمهر و از اونجا خرید کردیم و برگشتیم خونه رم رو از علاالدین خریدیم... دختر ماهم اینم دوربین برای کادوی عید تو که ازت عکسهای خوشگل بگیرم نفسم...  اوای زندگی هر چی داریم مال توست نفسم... برای نهار شاور ما خوردیم و بعدش هم برگشتیم خونه... رسیدیم بیهوش شدیم و بعدش بابا ب اومد و ننمی دونم چیکار داشت... ازا دفتر خاطرات...ادامه مطلب
ما را در سایت دفتر خاطرات دنبال می کنید

برچسب : هشتاد,کتابی,هنوز,نامی,ندارد, نویسنده : we52696raponzelpo بازدید : 7 تاريخ : پنجشنبه 2 شهريور 1396 ساعت: 2:25

امروز سه شنبه 1 فروردین 1396 صبح اول فروردین و هوا افتابی ولی سرده ... صبحونه خوردم و نمه نمه اماده شدم و یه خورده تی وی دیدیم و بعدش هم رفتیم برای نهار خونه مامان بزرگ...برای نهار سبزی پلو با ماهی قرار بود بخوریم... و بعدش هم کادو های روز مادر رو بدیم... پرستار خاله منصوره اومد دیدن مامان بزرگ و تا نهار موند و خیلی ریلکس رو اعصاب همه راه رفت... تا خونه مامان بزرگ پیاده رفتیم و از هوای خوب حسابی لذت بردیم... نهار بالاخره ساعت 5 اماده شد و خوردیم... بعدش هم دادن کادوها...ما برای مامان بزرگ قاب عکس برای خاله شمسی دمپایی رو فرشی و برای مامانش هم دمپایی رو فرشی خریدیم... خاله زینت برای من زرشک و ن دفتر خاطرات...ادامه مطلب
ما را در سایت دفتر خاطرات دنبال می کنید

برچسب : کتابی,هنوز,نامی,ندارد, نویسنده : we52696raponzelpo بازدید : 9 تاريخ : پنجشنبه 2 شهريور 1396 ساعت: 2:25

امروز دوشنبه 7 فروردین 1396 صبحونه خوردم و نشستم پای تی وی و تکرار دیدن سریالا... بعدش هم نزدیک 1 بود نیما بیدار شد...مامان ه زنگید که ما دارمی می ریم خونه مهدخت اینا که فکر نکنم شما هم بتونین بیایین... برای شب هم میریم خونه عمو ماشالا... تا غروب نهار خوردیم و نماز خوندم و کتاب خوندم...خوابیدم و بیدار شدم... ساعت نزدیک 7 اماده شدیم بابا ب زنگید که ماشین نیارید و میاییم دنبالتون... اومدن دنبالمون و رفتیم و متاسفانه اسانسور خونه عمو ماشالا خراب بود و طبقه چهارم بودن... بعدش هم درست نشد و اهسته اهسته رفتیم بالا و اهسته اهسته برگشتیم پایین... یه ساعتی نشستیم و حرف زدیم و عیدی گرفتیم و برگشتیم خونه دفتر خاطرات...ادامه مطلب
ما را در سایت دفتر خاطرات دنبال می کنید

برچسب : کتابی,هنوز,نامی,ندارد, نویسنده : we52696raponzelpo بازدید : 7 تاريخ : پنجشنبه 2 شهريور 1396 ساعت: 2:25

امروز جمعه 11 فروردین 1395 قراره امروز بریم پرند و من واقعا بیزارم از این قسمت عید... نیما رفت فوتبال و برگشت و حموم کرد ...صبحونه خوردیم نماز خوندم و استراحت کردم تا ساعت 3 و کم کم اماده شدیم و راه افتادیم... رفتیم دنبال مامان بزرگ و خاله شمسی و علیرضا رو سوار کردیم و راه افتادیم سمت پرند...تو مسیر از حرفای صد من یه غاز و بی مزه سردرد گرفتم...رسیدیم هم انقدر خونشون گرم بود که داشتم می پختم...شر شر عرق ریختم...قرار شد بریم دیگه خونه خاله زینت ...مامان بزرگ رو گذاشتیم و بعدش هم رفتیم بیرون و یه مرکز خرید رو دیدیم... خاله شمسی برای مامان ه و یگانه و خاله اکرمش و خودش بلوز خرید که مامان بزرگ نذاش دفتر خاطرات...ادامه مطلب
ما را در سایت دفتر خاطرات دنبال می کنید

برچسب : کتابی,هنوز,نامی,ندارد, نویسنده : we52696raponzelpo بازدید : 7 تاريخ : پنجشنبه 2 شهريور 1396 ساعت: 2:25

امروز چهارشنبه 16 فروردین 1396 سخت مشغول خوندن خاطرات کلوئوپاترا هستم و تمام تلاشمو می کنم زودتر تموم شه کلا وقتی خیلی سنگین می شه خوندن کتاب خسته می شم به خاطر همین کنترات وار می شینم پای کتاب... بعد از صبحونه پیاده روی کردم و خرید کردم و برگشتم خونه نهار داریم و خیالم راحته امروز حسابی به تکرار مکررات گذششته و غیر از اعمالی که باید برای تو دختر نازم انجام بدم همه چیز خسته کننده اس ... حضور تو و تکونات تنوع روزهای ماست و خیلی لذت بخشه نفسم... امروز پنجشنبه 17 فروردین 1396 صبح بیدار شدم و صبحونه خوردم و اماده شدم و خواستم برم خونه مامانینا که نیما بیدار شد و گگفت خودم می برمت... گفتم پس فعلا ز دفتر خاطرات...ادامه مطلب
ما را در سایت دفتر خاطرات دنبال می کنید

برچسب : کتابی,هنوز,نامی,ندارد, نویسنده : we52696raponzelpo بازدید : 7 تاريخ : پنجشنبه 2 شهريور 1396 ساعت: 2:25

امروز دوشنبه 21 فروردین 1396 قبل از صبحونه نرمش هامو انجام دادم و بعدش صبحونه خوردم و بعدش نشستم پای تی وی ..بابا نیما بیدار شد و رفت دنبال کارهاش و منم رفتم پیاده روی...برگشتم و سر راه حروف اسمت رو قیممت کردم برای خریدن... اومدم و برنج گذاشتم برای نهار و بعدش هم منتظر بابا نیما موندم... بعد از نهار معده درد گرفتم شدید... چایی نبات خوردم و خوب شدم... بعدش هم کتاب خوندم و عقاید یک دلقک رو تموم کردم... برای شام رفتیم فلافل مامان جون... با نیما مسابقه گذاشتم هر کی بیشتر پر کنه نه تا گذاشته بودم و فکر می کردم خیلی پر کردم دیدم نیما 15 تا گذاشته و کلی ذوق کردم و یه دونه اش رو خالی خالی خوردم و وای دفتر خاطرات...ادامه مطلب
ما را در سایت دفتر خاطرات دنبال می کنید

برچسب : چهار,کتابی,هنوز,نامی,ندارد, نویسنده : we52696raponzelpo بازدید : 8 تاريخ : پنجشنبه 2 شهريور 1396 ساعت: 2:25

امروز شنبه 26 فروردین 1395 صبح بعد از انجام نرمش ها که کم کم دارم به سختی انجامش می دم صبحونه رو اماده کردم و منتظر موندم تا نیما بیدار بشه... بعد از صبحونه نشستم پای تی وی و هیچی پیدا نشد برای دیدن... برای نهار عدس پلو گذاشتم و بعدم رفتم پیاده روی کردم و برگشتم خونه و یه دوش و شستن چند تکه لباس و بعد هم کتاب خوندن... دارم راز سلامت کودک رو می خونم که وقتی اوای کوچولوی خوشگلم به دنیا اومد بدونم برای سلامتیش چه کارهایی باید انجام بدم... عزیز دلم این روزها فقط امید دارم تو بیایی و حالم رو بهتر کنی... از نظر روحی مدام دچار ضربه می شم و هی مسائل ناراحت کننده پیش میاد... اما همه می گذره و فرامش می دفتر خاطرات...ادامه مطلب
ما را در سایت دفتر خاطرات دنبال می کنید

برچسب : کتابی,هنوز,نامی,ندارد, نویسنده : we52696raponzelpo بازدید : 5 تاريخ : پنجشنبه 2 شهريور 1396 ساعت: 2:25

امروز جمعه 1 اردیبهشت 1395 نیما رفت فوتبال... بیدار شدم و نرمش کردم و صبحونه خوردم و قران خوندم... برای نهار خورشت کدو گذاشتم... مامان ه نزدسک ساعت 1 زنگید که من قرمه سبزی هوسونه نسیم رو درست کردم برای شما هم میاریم... تشکر کردم و قطع کردم نمی دونم چرا به شدت ناراحت شدم از اینکه گفت می فرستم خوب می مردی یه تعارف بزنی ماهم بیاییم ترسیدی جای دختر و دامادت تنگ شه... منم گفتم غذامو گذاشتم ... نیما از فوتبال برگشت ساعت 2 شد و خبری از غذا نبود و منم نهار رو کشیدم و سر سفره بودیم و تقریاب اخر غذا که بابا ب اورد... هوسونه دخترت رو بده خودش بخوره برای چی واسه ما می فرستی دلت وا نمیشه ما بیاییم بی خود پ دفتر خاطرات...ادامه مطلب
ما را در سایت دفتر خاطرات دنبال می کنید

برچسب : کتابی,هنوز,نامی,ندارد, نویسنده : we52696raponzelpo بازدید : 6 تاريخ : پنجشنبه 2 شهريور 1396 ساعت: 2:25

امروز پنجشنبه 7 اردیبهشت 1396 صبح بارونی با یک عدد تپسی به سمت خونه مامانینا رفتم... نیم ساعته رسیدیم و من رفتم تو... تپسی مینا رو راه انداختم و حسابی درگیر راه انداختنش شدم براش ماشین گرفتیم رفت و برگشت تا بره مهیار رو بیاره تقریبا یه ساعت تنها بودم و مامانینا اومدن و برای نهار ابگوشت خوردیم...خیلی خوشمزه بود و چسبید بابا هم اومد بعد نهار هر کی یه گوشه ولو شد و بعدش هم با مامان و مهیار رفتیم پیاده روی و یه کار بانکی برای مینا کردیم...بارون شدید اومد و مجبور شدیم برگردیم خونه تی وی دیدمو بعدش هم بهزاد اومد و نزدیک ساعت 9 نیما اومد دنبالم که بریم خونه مامان بزرگش دلم موند خونه مامانینا تموم مسی دفتر خاطرات...ادامه مطلب
ما را در سایت دفتر خاطرات دنبال می کنید

برچسب : کتابی,هنوز,نامی,ندارد, نویسنده : we52696raponzelpo بازدید : 9 تاريخ : پنجشنبه 2 شهريور 1396 ساعت: 2:25